مهرماه سال 86 وارد دانشگاه شدم در رشته علوم قضایی و خردادماه سال 89 فارغ التحصیل شدم(یعنی دوران کارشناسی من 2 سال و 9 ماه طول کشید و تونستم با کمک خدا در طول 6 ترم دوران کارشناسیم رو به پایان برسونم) و بعدش علیرغم قبولی در آزمون کارشناسی ارشد حقوق جزا و اصرار شدید خانواده ام به ادامه تحصیل (چون میگفتن اگه بری سربازی از درس فاصله میگیری و دیگه درس بخون نیستی و خلاصه از اونا اصرار و از من انکار و...)ترجیح دادم که به خدمت سربازی برم تا توانایی شرکت در آزمون وکالت و قضاوت رو داشته باشم و بعدش هم برای وکالت و قضاوت بخونم و هم برای ارشد.

دفترچه سربازی رو پر کردم و فرستادم و موعد اعزامم شد اول دی ماه 89 (1/10/89) یعنی اول زمستون!! و این یعنی خداحافظ وکالت، خداحافظ قضاوت!

چون 10 ماه بعدش آزمون قضاوت و وکالت بود و من تازه میخواستم اعزام بشم و برم سربازی و این بدترین شرایطیه که من داشتم چون قبلآ به اینجاش فکر نکرده بودم...

 اینکه اگه برم سربازی و کارت پایان خدمت بگیرم عملآ تا یکی دوسال آزمون وکالت رو از دست میدم...

چاره ای نبود.مجبور بودم که با شرایط یه طوری کنار بیام که بتونم از زمانم بهترین استفاده رو کنم.واسه همین گفتم هرچی بوده گذشته،الان چیکار کنم که بهترین راه باشه؟

بعد از آموزشی قرار شد که من در سپاه خرم آباد(شهر محل زندگیم) مشغول به خدمت بشم.نا گفته نمونه که شنیده بودم در مرزهای کردستان نا آرامی هست و قراره 95 درصد از سربازهای جدید رو موقع تقسیم بفرستن اونجا(اولآ زمستون بود و اونچا هم بسیار سردسیر و دومآ محل خدمت در اونجا به اقتضای امنیتش بالای کوه بود وبه هیچ وجه من الوجوه امکان درس خوندن نبود حتی نمیشد کسی بره مرخصی!)

واسه همین میترسیدم که نکنه بیافتم اونجا و هرچی آرزو دارم یه شبه باد فنا بره.با توکل به خدا  بهترین راه موجود رو با تفکر زیاد بدست آورده بودم،این فکر رو کردم که برم با مسولین ارشد سپاه حرف بزنم بلکه قبول کنن که من در دادگستری مشغول به خدمت بشم که از درسام فاصله نگیرم و بتونم درسم رو بخونم و هرطوری که شده بعد از خدمتم وکالت قبول بشم.اینکارو کردم قبول کردن و قرار شد که زنگ بزنن که استثنائا با دادگستری من موافقت بشه.موقع تقسیم فرا رسید.همه جمع شده بودیم توی حیاط که بگن حکم هرکس رو برای کجا زدن(حدود 500 نفر بودیم).(من که توی دلم هرکس رو میدیدم میگفتم آی بیچاره...،میخواد بیافته کردستان و خبر نداره ...،اما خب بالاخره خدای اینا هم کریمه ایشالله کاری میکنه که بهشون زیاد سخت نگذره و خلاصه شده بودم دایه ی مهربانتر از مادر واسشون و...)

اسامی رو به نوبت شروع کردن به خوندن و گفتن این اسامی که میخونیم بیان وایسن اینطرف و فردا میان اینجا که اعزام بشن کردستان.من که خودم رو جزو نیروهای دادگستری میدونستم با خیال راحت داشتم میرفتم به سمت آخرای صف که یه گوشه بشینم تا وقتی اسم این 450 نفر تموم شد اسم من رو بخونن برای دادگستری و هی توی دلم واسشون دعا میکردم و از یه طرفم  میگفتم سربازیه دیگه،قسمت اونا هم این شده که برن کردستان.حین اینکه داشتم میرفتم به آخرای صف شروع به خوندن اسامی کردن، اول آقای... نفر دوم آقای...نفر سوم آقای احمدرضا تحریری!!!! گفتم حتمآ اشتباه شنیدم،من نبودم،نه،کسی دیگه بوده،آره کسی دیگه بوده،من که دادگستری هستم! وبه راه خودم ادامه دادم... اما دیدم نه! عالم و آدم داره فریاد میزنه احمدرضا تحریری کیه؟ بیاد وایسه اینطرف!

گفتم داداش اشتباه شده من دادگستری هستم اون احیانآ شباهت اسمی داره،شما دقت کنید تا بفهمید،گفتن اتفاقآ اشتباه نشده،خود خود خودت هستی!

نگاهی به اونطرف انداختم بلکه دوتا آدم درست و حسابی ببینم و یکم آرومم بشم بگم اونا هم مثل من هستن اما دیدم ...... دنیا روی سرم خراب شد‍! بدتر از این امکان نداشت ! آدم بود بهم میگفت خدا کمکت کنه! اما عیب نداره سربازیه دیگه و... یعنی همون حرفایی که من به همه توی دلم زده بودم رو داشتن بهم میگفتن!

بعدش فکر کردم گفتم شاید خواب هستم،بهتره بدم یه نفر یکی بزنه تو صورتم ببینم خوابم یا بیدار.واسه همین یکی کنار دستم بود گفتم داداش یکی بزن تو صورتم ببینم خوابم یا بیدار.اونم نامردی نکرد و جوری زد بیخ گوشم که هنوزم که هنوزه صداش تو گوشمه و گردنم درد میکنه.نگاش کردم دیدم اوه ه ه ! یه آدم فوق العاده نکره که الهی به خواب هیچکس نیاد..

بعد از اینکه مطمئن شدم همه چیز واقعیت داره و دارم با دست خودم توی چاه میافتم خیلی عصبانی رفتم پیش اون سرهنگ مسؤل تقسیم و بهش گفتم مگه بهم نگفتی خیالت راحت!!! پس چی شد؟ فرمودند که حالا مگه چی شده؟ دوسال میری اونجا و بعدش میای درس میخونی! اصلأ چه معنی داره سرباز واسه سرهنگ تعیین تکلیف کنه! حالا که اینجوره مگه از رو جنازه من رد بشی که بری دادگستری!

منم که دیدم با یه آدم سروکار دارم ترجیح دادم تا اوضاع بدتر نشده برم تا بعدأ یه فکری کنم.

نا امید اومدم خونه،دقیق مثل یه آدم که بهش گفتن فردا صبح میخوایم اعدامت کنیم.به  خانوادم جریان رو گفتم و پدرم گفت(که خودش از سرداران نیروی انتظامیه و بسیار به نظم و انضباط و سربازی و... اهمیت میده) هیچ فرقی نمیکنه،همه جا میخوای به نظام خدمت کنی،حالا چه دادگستری و چه مرز کردستان! و شروع کرد به تعریف از خاطرات خودش در زمانی که در کردستان خدمت کرده بود که آره هر روز و مخصوصأ شبا با اشرار درگیری داشتیم و اونا انسانهای بیرحمی بودن و سر میبریدن و...من...... من هم که قبل از شنیدن این خاطرات اگه نیم درصد احتمال داشت برم با شنیدن این خاطرات اون نیم درصدم دیگه امکان نداشت برم،حتی اگه به قیمت جونم تمام میشد. و اگه قبلأ بخاطر این نمیخواستم برم که درس بخونم،الان دیگه از ترس جونم نمیخواستم برم.واسه همین تصمیم گرفتم که از خدمت فرار کنم بلکه فرجی بشه.واسه همین گفتم تا سه چهار روز نرم شاید من رو یادشون بره و من جا بمونم و مجبور بشن من رو یه جایی توی شهر خودم جابجا کنن.فردا صبح ساعت 5 دیدم یکی اومد بالای سرم و گفت پسر شیرم پاشه بره سر خدمتش،نگاه کردم دیدم پدرمه،زمستون بود و هوا خیلی سرد بود،من که خیلی خوابم میومد و جرأت گفتن این مطلب رو که میخوام سه چهار روز نرم سرخدمت نداشتم،واسه همین به زوری گفتم بیا یه فیلم بازی کنم و الکی بگم بیدار شدم تا بابام بره و بعدش دوباره بخوابم اما از قدیم گفتن شتر در خواب بیند پنبه دانه...

به زور بیدار شدم و رفتم بیرون، حالا کجا برم توی این نصف شبی! برف اومده بود و صدای زوزه گرگ از فرسخ ها شنیده میشد! و منم که اصلأ نترسیده بودم! اونقدی سرد بود که قلبم داشت وایمیساد .تا 4 روز کار من این شده بود که ساعت 5 صبح میومدم بیرون و عصر میومدم خونه.

روز چهارم رفتم سرخدمتم دیدم به به!

هیشکی نرفته و همه مثل من منتظر بودن تا بقیه برن و بعد اونها بیان سر پست های خوب.دوباره برگشتم و بعد سه روز رفتم و دیدم به به! همه رفتن و من موندم! آخجون! رفتم پیش اون سرهنگه گفتم متأسفانه جا موندم و حیف شد و ... گفت اتفاقأ من خودم عصر میخوام برم کردستان.با خودم میبرمت......!!

خیلی بهش اصرار کردم تا بالاخره بعد از کلی اصرار از من و انکار از اون راضی شد و نامه بهم داد برای یه جای داخل شهر(و نه دادگستری) و تا حدودی حداقل برای درس خوندن امیدمو بدست آوردم

 

ادامه خاطره رو به تدریج تا شب مینویسم

 







نظرات شما عزیزان:

sana
ساعت8:54---24 آذر 1392
manamake dashtam khaterateto mikhondam ghalbam vaisad

ح ح
ساعت3:27---19 آذر 1392
خیلی قشنگ بود

:)
با سلام و ادب.لطف دارید.ادامه داستان بسیار زیباتره.ایشالله تا آخر هفته تکمیلش میکنم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: